جانا حدیث شوقت در داستان نگنجد

استاد شهرام ناظری

جانا حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوی یابد، در گلسِتان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندرجهان نگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جان یابد
نشناخت او که آخر، جایی چنان نگنجد

* عراقی

….

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا درنگرد که بی‌تو چون خواهم خفت
* حافظ

زهی ساکن شده در خانه ی دل
گرفته سر به سر کاشانه ی دل
تو آن گنجی که از چشم دو عالم
شدی مستور در ویرانه ی دل
دلم بی تو ندارد زندگانی
که هم جانی و هم جانانه ای دل
چو دل پروانه ی شمع تو گردید
بشد شمع فلک پروانه ی دل
خراباتی ست بیرون از دو عالم
مگر نشنیده ای افسانه ی دل
دلم بی تو ندارد زندگانی
که هم جانی و هم جانانه ی دل
چو دل پروانه ی شمع تو گردید
بشد شمع فلک پروانه ی دل
* شمس مغربی

ای عشق تو مایه ی جنون دل من
حسن رخ تو ریخته خون دل من
من دانم و دل که در وصالت چونم
کس را چه خبر ز اندرون دل من
* ابوسعید ابوالخیر

میرفتم و خون دل به راهم میریخت
دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت
می‌آمدم از شوق تو بر گلشن کون
دامن دامن گل از گناهم میریخت
* ابوسعید ابوالخیر

ایمیل محفوظ می ماند.