این چه سریست این چه سلطانیست باز ای خداوند خداوندانِ راز ما ندانستیم ما را عفو کن بس پراکنده که رفت از ما سخن ما که کورانه عصاها میزنیم لاجرم قندیلها را بشکنیم ما چو کران ناشنیده یک خطاب هرزه گویان از قیاس خود جواب ما ز موسی پند نگرفتیم کاو گشت از انکار خضری زردرو با چنان چشمی که بالا میشتافت نور چشمش آسمان را میشکافت کرده با چشمت تعصب موسیا از حماقت چشم موش آسیا شیخ فرمود آن همه گفتار و قال من بحل کردم شما را آن حلال سِر من آن بود کز حق خواستم لاجرم بنمود راه راستم گفت آن دینار اگر چه اندکست لیک موقوف غریو کودکست تا نگرید کودک حلوا فروش بحر رحمت در نمیآید به جوش ای برادر طفل، طفلِ چشم تست کام خود موقوف زاری دان درست
کرانی ندارد بیابان ما قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت کدامست از این نقشها آن ما
چو در ره ببینی بریده سری که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما کز او بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی حریف زبانهای مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم چه دانم که این داستان فزونست از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم پریشانترست این پریشان ما
چه کبکان و بازان ستان میپرند میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست که بر اوج آنست ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس که درهم شکستهست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را جمال شهنشاه و سلطان ما