راه دین داری از کمال یابی ما آغاز میشود نه از بحث درباره کمال خداوند
گفت: خدا یکی است. گفتم: اکنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقهای، صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراگنده پژمرده، فروفسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست. ترا چه، چون تو نیستی.
تمنای هر چیز مژدگانی است از حق به حصول آن چیز.
خدای را بندگانند که کسی طاقت غم ایشان ندارد، و کسی طاقت شادی ایشان ندارد. صراحیی که ایشان پر کنند هر باری و درکشند، هر که بخورد دیگر با خود نیاید. دیگران مست میشوند و برون میروند و او بر سر خم نشسته.
آخر پیشهای میآموزی که سبب روزی است، چند مذلت میکشی؟
گفتاری از استاد مصطفی ملکیان پیرامون سلوک معنوی شمس تبریزی:
یکی از ارکان تفکر شمس تبریزی، به عنوان یکی از بزرگترین اشخاص معنوی جهان بشری، همین داستان «به من چه؟» است.
تلقی «به من چه؟» مبتنی است بر اینکه هیچ چیز در زندگی ما جز کردار، در سرشت و سرنوشتمان مؤثر نیست؛ نه «سرشت» ما با چیزی جز عمل و کردار خود ما ساخته شده است و نه «سرنوشت» ما جز با عمل و کردار خود ما ساخته خواهد شد. همهچیز باز میگردد به اینکه ما چه کرداری داشته باشیم.
بنابراین انسانیت خود ما و همه آن چیزی که سرشت و سرنوشت ما را تعیین میکند، به «کردار» ما بستگی دارد و کردار یعنی دگرگونیهایی که ما در جهان درون و بیرون پدید میآوریم. (در این مقدمه اول، مرادم از «سرشت» وضع نسبتاً ثابت شخصیت و از «سرنوشت» تطورات این شخصیت در طول زندگی از بدو تولد تا مرگ است).
چه «دانسته»هایی به درد ما میخورد؟
مقدمه دوم برای توضیح حکمت «به من چه؟» این است که ما باید به دنبال دانستنیهایی باشیم که این دانستنیهاـ نفیاً و اثباتاً- در طرز عمل و کردار ما تأثیر بگذارند. دانستنیهایی که وقتی ما آنها را میدانیم، در رفتار ما هیچگونه تأثیری نمیگذارند و وقتی که نمیدانیم مثل وقتی خواهد بود که خواهیم دانست؛ اینها دانستنیهای زائداند؛ چیزهایی که بار اضافی روان و ذهن آدمیاند.
بسیار چیزها که یاد گرفته شده است یا آموختنی است- که حتی ممکن است علم، گزاره یا باوری مطابق با واقع باشد- میتواند بار خاطر ما باشد و اسباب آزار کسانی خواهد شد که با ما سر و کار دارند. بنابراین در میان همه چیزهایی که میتوانیم بیاموزیم باید همیشه این دغدغه را داشته باشیم که چیزی را بیاموزیم که با یک، دو، یا چند واسطه در طرز عمل ما مؤثر باشد.
بنابراین ما دانستههایی زائد داریم و این دانستههای زائد چه بسا بخش اعظم دانستههای ما را شامل شود. امکان این هست که ما از طریق این دانستهها به شهرت، محبوبیت، قدرت، ثروت، جاه و مقام برسیم و وجهه اجتماعی کسب کنیم. اما درعینحال، همان دانستههایی که ما را به ثروت، قدرت، جاه و مقام، حیثیت اجتماعی، شهرت و محبوبیت رساندهاند و به هرحال برای ما نوعی توفیق اجتماعی به همراه آوردهاند، میتوانند ما را «گرانبارتر» کنند و گرانباری جز این نیست که چیزی با ما هست که سرعت راه رفتن ما را کند میکند. اگر بناست راهی رفت و بناست به جایی رسید، چیزهایی که مزاحم رسیدن هستند از مقوله بار هستند و کسی که این بار را دارد گرانبار است ولو همه از باری که روی دوششان هست اظهار خشنودی کنند و او را مدح و تحسین کنند.
اگر این مقدمه دوم را به جد بگیریم معنایش این است که سؤالهایی که قبل از اینکه به ذهن ما راه پیدا کنند زندگی ما متفاوت نیست با بعد از اینکه به ذهن ما راه پیدا میکنند و سؤالهایی که قبل از اینکه جواب پیدا کنند وضع ما متفاوت نمیشود با وقتیکه جواب پیدا میکنند؛ سؤالهایی که اگر جواب x را پیدا کنند وضع ما متفاوت نمیشود با وقتی که جواب y را پیدا میکنند، سؤالاتی که این ویژگی سهگانه را دارند، به تعبیر عارفان، سؤالهایی هستند که «به تو ربط ندارند»؛ «لایعنی»اند.
از پیامبر اکرم(ص) نیز نقل شده است که «دَع ما لا یعنیک»، یعنی آنچه را به تو ربط ندارد فرو بگذار. چیزهایی را که به ما ربط ندارند باید فروگذاریم، حتی اگر زیباترین چیز به لحاظ زندگی اجتماعی باشد؛ یعنی ولو بهترین زیوری باشد که ما در زندگی اجتماعی میتوانیم داشته باشیم و در میان همگنان خودمان انگشت نما شویم.
علم ناسودمند را نباید آموخت
وقتی این دو مقدمه را کنار هم میگذاریم، یک نتیجه عملی اخلاقی پدید میآید و آن این است که خیلی از چیزها را نباید آموخت؛ آموختن خیلی چیزها به ظاهر برای ما جذاب است ولی در باطن سم مهلکاند، یعنی بسیاری از دانستههای ما از مقوله زهر شیریناند؛ خوشاینداند اما به مصلحت ما نیستند. این همان تلقیای است که در زبان دینی- هم در زبان دینی ادیان ابراهیمی و هم در ادیان شرقی، مخصوصاً آیین هندو- از آن به «علم ناسودمند» یا زیانمند تعبیر میشود.
در یکی از دعاها آمده است که «اللهم انّی اعوذبک من علم لا ینفع» (خدایا پناه میبرم به تو از علمی که سود ندارد). علمی که سود ندارد علم است و جهل یا جهل مرکب نیست؛ سخنی است مطابق با واقع ولی سودی برای ما ندارد بلکه زیان هم دارد. این تلقی، تلقیای است که ما را به نوعی گزینشگری در طلبهای خودمان در ناحیه واقعیتها، دانشها و کردارها میکشاند.
واقعیتهای بیربط
نتیجه اول این تلقی این است که بسیاری از واقعیتها هستند که در عین اینکه واقعیتاند اما به ما ربطی ندارند و نباید خودمان را در کنار این واقعیتها بگذاریم و اگر خود را در کنار این واقعیتها بگذاریم، به تعبیر قدما، انسانی در کنار سنگی میمانیم و این کار هیچ سودی عاید انسان نمیکند. ممکن است این واقعیتها، از منظر فلسفی واقعیتهایی بسیار مهم و محل بحث اولیه باشند. شمس دراین باب چنین میگوید:
«گفت خدا یکی است. گفتم: اکنون تو را چه؟ چون تو در عالم تفرقهای، صدهزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده، پژمرده، فروفسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست. تو را چه؟ چون تو نیستی.» بنابراین، از نظر شمس تبریزی کسی که اجزای وجودش با هم دست ندادهاند از وحدت و یکپارچگی و پر و پیمانی خدا چه سودی میبرد؟
شمس تبریزی نظیر این سخن را در جایی دیگر از «مقالات» در مقامی دیگر گفته است: «از عالم توحید تو را چه؟ از آنکه او واحد است تو را چه؟ چو تو صدهزار بیشی. هر جزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی». ما که تکهپارههایمان این طرف و آن طرف عالم پراکنده است و هر جزومان به طرفی افتاده است از وجود به هم پیوسته خدا چه سودی میبریم؟ این واقعیت، واقعیتی است که از منظر دینی و حتی فلسفی بسیار مهم است.
شمس در جای دیگری از مقالات نقل میکند که در همدان واعظی مشبّهی (قائل به تشبیه در باب خدا) آمد و بر مردم همدان منبر میرفت و آنها را تحذیر میداد که دور باشید از کسانی که درباره خدا به تنزیه قائلاند و آیاتی که به تشبیه تعلق دارند میخواند که در خود قرآن آمده است که «الرحمن علیالعرش استوی (خدا بر تخت نشسته است) و خود خدا فرموده است که یدا… فوق ایدیهم یا وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره. واعظ میگفت که پس خدا جسم است و همه ویژگیهای آن را دارد. هفتهای میگذرد و واعظی اهل تنزیه به همدان میآید. شبها بر منبر میگفت: ای مردم از مشبهه بر حذر باشید و مبادا خدا را جسم بینگارید. خود قرآن گفته است: «هوالاول و الآخر والظاهر و الباطن» یا «لیس کمثله شیء» یا «اینما تولوا فثم وجهالله» و از این دست آیات. مردم سخت ترسیدند و گریان و ترسان به خانهها بازگشتند. یکی از آنها «کنج خانه سر بر زانو نهاد. بر عادت طفلان گرد او میگشتند. میراند هریکی را و بانگ میزد. همه ترسان بر مادر جمع شدند. زن آمد پیش او نشست. گفت: خواجه خیر است، طعام سرد شد، نمیخوری؟ کودکان را زدی و راندی، همه گریانند. گفت: برخیز از پیشم که مرا سخن فراز نمیآید. آتشی در من افتاده است» در اینجا زن ملاحت بیشتری نشان میدهد و مرد را به سخن میآورد. مرد میگوید که از امروز باید وضعی دیگر در قبال خدا داشته باشیم. «اکنون ما کدام گیریم؟ برچه زییم؟ عاجز شدیم». به تعبیری، آخر با این اعتقادات متفاوت چگونه زندگی کنیم و بمیریم. شمس به زیباترین وجهی از زبان زن نقل میکند: «ای مرد هیچ عاجز مشو و سرگردانی میندیش. اگر بر عرش است، اگر در جای است و اگر بیجای است، هرکجا که هست عمرش دراز باد! دولتش پاپینده باد! تو درویشی خویش کن و از درویش خوداندیش»
مراد از این حکایت در واقع این است که تو به دیگران چه کار داری، تو ببین خودت چطور هستی. در واقع شمس از ما میخواهد که واقعیتی را که اینهمه به نظر ما اهمیت دارد با عملمان بیربط بدانیم و آن واقعیت وقتی با عمل ما ربط نداشت با سرشت و سرنوشت ما ربط ندارد و وقتی به سرشت و سرنوشت ما ربط نداشت، با شادی ما ربطی ندارد و با آرامش و ابتهاج درونی ما هم ربطی پیدا نمیکند. تا اینجا، سخن به «واقعیتهای بیربط» برمیگشت.
دانشهای بیربط
اما متناظر با این «واقعیتهای بیربط» و تقریباً هم افق با آنها، «دانشهای بیربط» است. دانشهای بیربط نیز از نظر عارفان و بویژه شمس تبریزی، که در مقام گزارش سخن او هستیم، به دو دسته تقسیم میشوند: دانشهایی که بیربط بودن آنها به این معنا است که به درد ما نمیخورند و یک دسته دانشهایی که از خود ما نیستند و دانشِ دیگری را به رخ ما میکشند: مثلاً، بدانید که نظر کانت این بوده است، اسپینوزا اینگونه فکر میکرده است و توماس آکوئینی و ابنسینا فلان گفتهاند. اینها دانشهاییاند که دانش خود من نیستند، اما، «دانشهای بیربط»، یعنی دانشهایی که ولو از خود من هستند ولی در زندگی من هیچ تأثیری ندارد.
سخن شمس چنین است:«تو را از قِدَم عالم چه؟ تو قِدَم خویش را معلوم کن، که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن، در تفحص قدم عالم چه خرج میکنی؟» ـ زیرا متکلمان از این بحث میکردند که عالم قدیم است یا حادث؟ آیا آغاز زمانی دارد یا آغاز زمانی ندارد؟ آنهایی که میگفتند بیآغاز زمانی است و احیاناً بیانجام زمانی است به قِدَم عالم قائل بودند و آنهایی که میگفتند آغاز زمانی دارد و احتمالاً انجام زمانی دارد به حدوث قائل بودند ـ . آن وقت شمس به ما میگوید تو را از قِدَم عالم چه؟ به تو چه ربطی دارد؟ تو قِدَم خویش را معلوم کن. چرا عمرت را در قِدَم عالم خرج میکنی؟
نکته دیگری که در دو جا و به تعبیری در سه جا از «مقالات شمس تبریزی» بر آن تأکید رفته، فخر رازی است. «مقالات» از ما میخواهد که از سرنوشت فخر رازی- که تا دو قرن و نیم بعد از شمس ضربالمثل علوم بحثی و اصولی بود- درس بگیریم. وی میگوید این جملاتی که من از فخر رازی نقل میکنم جملاتی هستند که فخر رازی در هنگام احتضار میگفت و در هنگام احتضار وقت خودنمایی یا شکست نفسی نیست.
«در اشتغال علوم که بهترین مشغولیهای اهل دنیا است روزگار میبرد و از مقصود دور میماند. بهترین بحّاثان- یعنی همان فخر رازی- در این باب در آخر عمر این میگوید: و حاصل دنیانا اَذی و وبالُ» یعنی تمام چیزی که دریافتم این بود که بر خودم باری گران شد و بر دیگران رنجی گران از آنها آوردم ـ بر خودم بار شد و اسباب رنج دیگران شد زیرا وقتی فخر رازی بحثی میکند ما عمری میخواهیم در باب بحثهای او بحث کنیم و رساله بنویسیم و کار کنیم و کار روی کار و شرح و شرح و نقد و نقد و امثال ذلک و این است که اسباب رنج دیگران میشود. «و حاصل دنیانا اذی و وبالُ. این نصیحت است همه عالم را که آن زمان، زمان تکلف نبود، آن زمان، زمان آن نبود که به تأویل سخن گوید». آن وقت در آن زمان که زمان تکلف نبود؛ یعنی وقت تعارف کردن نبود- چون فخر رازی در حال احتضار بود- و زمانی نبود که کسی به تأویل سخن گوید و زمان صراحت بود. و گفت: «نهایتُ اقدام العقول عقالُ/ و اکثر سعیالعالمین ضلالُ.» گفت نهایت گام سپریهای عقل آدمی این است که روز به روز انسان را بیشتر در بند نگه میدارد و «اکثر سعیالعالمین ضلال» و بیشتر کوششهایی که ما میکنیم کوشش در مازها و هزارتوهای گمراهی است. «و اجسامنا فی وحشه من جسومنا» روحهای ما از جسمهای ما میترسند «و حاصلُ دنیانا اذی و وبالُ». حاصل دنیای ما اذیت است و وبال.
شمس در جای دیگر هم به این بحث اشاره میکند. این هم در واقع علمی است که به درد ما نمیخورد به این لحاظ که سودی برای کسانی که دانستهاند، نداشته است. یعنی فخر رازی چه چیزی بیشتر داشت از کسانی که هیچ چیز نمیدانستند.
دانشهایی که از آن ما نیستند
اما قسم دوم دانشهای بیربط، دانشهایی هستند که از آنِ ما نیستند، یعنی نقل قول از این و آن میکنیم. در این باب تأکید شمس آنقدر زیاد است که حتی در چند جا میگوید که حتی علم نافع نیز باید از درون خود ما بجوشد وگرنه باز به ما بیربط است و به سرشت و سرنوشت ما ربطی ندارد. در جایی دیگر از قرائن معلوم میشود که قرآن خوانده میشده و سخن خدا گفته میشده است آن وقت در آنجا این سخن از شمس نقل شده که «هله هله! این صفت پاک ذوالجلال است و کلام مبارک اوست.
اما تو چیستی؟ از آنِ تو چیست؟ این احادیث همه حق است و پربرکت و این اشارات بزرگان است. آری هست اما بیا که از آنِ تو کدام است؟ من سخن میگویم فقط از حال خود. هیچ تعلقی نمیکنم به اینها.» یعنی منِ شمس اصلاً سخنان خود را به قرآن آویزان نمیکنم که ببینید این حرفیکه من میزنم قرآن هم گفته است، پیامبر(ص) هم گفته است.
میگوید هیچ تعلقی نمیکنم به اینها ـ تعلق یعنی آویزان کردن. من اصلاً حرفهایم را به قرآن آویزان نمیکنم. من سخن خودم را میگویم و آن چیزی را که از حال خود برمیآید میگویم: «تو نیز چنین میکن. تو نیز مرا بگو چه سخنی خود داری». سخن خودت را بگو، نه اینکه چه سخنی دیگران گفتهاند. این در واقع فقره دوم و لازمه دوم این تلقی بود. پس لازمه اول، «واقعیتهای بیربط»، و لازمه دوم، «دانشهای بیربط» بود که خود دانشهای بیربط نیز به دو دسته تقسیم شدند.
کنشهای بیربط
اما لازمه سوم «کنشهای بیربط»اند، کارهایی که هیچ ربطی به بودِ ما ندارند و انجام دادن و ندادن آنها به حال ما هیچ سودی ندارد: «شمس خجندی بر خاندان میگریست. ما بر وی میگریستیم.
بر خاندان چه گرید؟ یکی به خدا پیوست برو میگرید، بر خود نمیگرید! اگر از حال خود واقف بودی، بر خود گریستی؛ بلکه هم قوم خود را حاضر کردی و خویشان خود را، و زار زار بگریستی بر خود!».
معنای این سخن این است که این کردار ـ کردار به معنای عام ـ باید به من ربطی داشته باشد، دیگری مرده است من باید به حال خودم گریه کنم. در جایی دیگر شمس تبریزی میگوید که وقتی کسی میمیرد گریه میکنم: اما برای اینکه مثل او زندگی نکردم نه برای اینکه چرا او رفت. زندانیان به حال کسی که از زندان گریخت و به گلستان رفت، گریه نمیکنند بلکه خوشحالی میکنند؛ که لااقل او گریخت و به گلشنی رفت؛ اما گریه میکنند که چرا قدرت گریختن ما کم است.
به ما چه ربطی دارد؟
به جهات مختلفی توصیه شده است که در خودتان فرو بروید و بدانید چه چیزی به حال شما سود دارد و در باب هر چیز دیگری بپرسید که «به ما چه ربطی دارد؟» یکی از نتایجی که در آن تأکید شده این است که کسانی که عمر خود را صرف چیزهایی نمیکنند که به آنها ربطی ندارد، حسرت عمر گذشته را نمیخورند به تعبیر مولانا:
در زمین دیگران خانه مکن/ کار خود کن کار بیگانه مکن
این همان تعبیر است که ظاهراً مولانا از شمس گرفته است و هرچه بیشتر در «مقالات شمس» دقت میکنیم، وام مولانا به شمس را بیشتر درمییابیم.
مولانا در آن تمثیل زیبایش میآورد که کسی 30 سال، تمام وقت، شب و روزش را صرف تجارت و داد و ستد کرد و ثروت عظیمی اندوخت و بعد با این ثروت، زمینی خرید. 30 سال دیگر هم عمر صرف کرد و پول فراوان اندوخت و با پول این 30 سال دوم در آن زمین خانه و قصری ساخت.
روزی که میخواست به آن کاخ نقل مکان کند، به او گفته شد که زمین تو آن زمین کناری است و شما حاصل 30 سال دسترنج خود را در آن زمین ساختهاید. با مساعی خودمان زمین دیگری را آباد کردهایم و ما واقعاً در تمام عمرمان علیرغم خودخواهی عمیقی که داریم زمین دیگران را آباد میکنیم.
وقتی خود راستین را با خود دروغین اشتباه میگیریم آن وقت فکر میکنیم که به حال خودمان دل میسوزانیم و فعالیت میکنیم ولی همیشه زمین دیگری را آباد میکنیم.
این لازمه، چه بسا به «مرگاندیشی» هم ربط پیدا کند. در واقع، یکی از نتایج سه یا چهارگانه که با این نوع تلقی «به من چه؟» ارتباط پیدا میکند این است که تجربه گزارش شده این عارفان به ما میگوید که فقط کسانی هنگام مرگ حسرت زندگی گذشته را نمیخورند که چنین تلقیای از زندگی داشته باشند.
در اینجا ذکر نکتهای سودمند است، آن اینکه اگر بنابر این باشد که ما سرشت و سرنوشتمان را فقط با عملمان میسازیم و بنابراین باید به دنبال «دانستهها» یا «واقعیتها» و یا «کنشهایی» برویم که بتوانند در کم و کیف عمل ما مؤثر بیفتند آن وقت این بحث طرح میشود که این عمل سرشت و سرنوشت ما را چگونه میکند؟ البته این «چگونه کردن» در تلقی عارفان تفاوتهایی دارد ولی چون شمس تبریزی قائل بود که همه کارها را ما برای این انجام میدهیم که نوعی ابتهاج درونی- چیزی که ورای شادیها و نوعی آرامش که ورای آرامشهای معمول است- را در خودمان آهسته آهسته بپرورانیم.
روزنامه ایران
گزیده ی مقالات شمس
- عالم حق فراخنایی است، بسطی بی پایان عظیم.
- هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل می شود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش می شود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه اندر او و اندر سخن او قبض می بینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد می شود که از سخن آن کس گرم شده بودی، اکنون به سبب سردی او آن گرمی نمی یابی، آن شیطان است و دوزخی. اکنون هر که برین سِر واقف شود و آن معامله ی او شود، به صد هزار شیخی التفات نکند.
- این سخن بود که به خردگی [کم سالی و نوجوانی] اشتهای مرا برده بود. سه چهار روز می گذرد چیزی نمی خورم، نه از سخن خلق بلکه از سخن حق بیچون و بی چگون. پدر می گفت: وای ور پسر من، گفت که چیزی نمی خورم. گفتم: آخر ضعیف نمی شوم. قوتم چنان که اگر بخواهی چون مرغ از روزن بیرون بپرم. هر چهار روز اندکی نعاس [چُرت] غالب شدی، یک دم، و رفت. لقمه فرو نمی رفت.
_ ترا چه شد؟
_ مرا هیچ نشد. دیوانه ام؟ کسی را جامه دریدم؟ در تو افتادم؟ جامه ی تو دریدم؟
_ چیزی نمی خوری؟
_ امروز؟ پس فردا؟ روز دیگر؟
هم شهری چه باشد؟ پدر من از من خبر نداشت. من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم ازو می رمید. پنداشتمی که بر من خواهد افتاد. به لطف سخن می گفت، پنداشتم که مرا می زند، از خانه بیرون می کند. می گفتم: اگر معنی من از معنی او زائید، پس بایستی که این نتیجه ی آن بودی. بدان انس یافتی و مکمل شدی. خایه ی بط زیر مرغ خانگی؟! آبش از چشم روان شدی! - من ظاهرِ تطوّعات [اعمال مستحب و در اینجا مطلق عبادات است] خود را بر پدر ظاهر نمی کردم. باطن را و احوال باطن را چگونه خواستم ظاهر کردن! نیک مرد بود و کرمی داشت. دو سخن گفتی، آبش از محاسن فرو آمدی، الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر.
- این عیب از پدر و مادر بود که مرا چنین بناز برآوردند. گربه را که بریختی و کاسه شکستی، پدر پیش من نزدی و چیزی نگفتی. بخنده گفتی که باز چه کردی؟ نیکوست، قضایی بود بدان گذشت، اگر نه، این بر تو آمدی یا بر من یا بر مادر؛ و خداوند مرا بزیان برد، بناز برآورد![ یعنی کاری کرد و وضعی پیش آوردکه به زیان من تمام شد.]
از نی شکرینه بــمــدارا سازند از پیــله بروزگار دیــبا ســـازند
آهته روی پیشه کن و صبر نما کز غوره به روزگار حلوا سازند
[ شکرینه: حلوا شکری]
ای باد ســــحر خبر ز کــویی داری پیــــغـــام ز روی ماه رویی داری
بس با طربی و های و هویی داری آهسته تر ای باد که بویی داری
مرا نیک بختی نسازد. از نازکی و بد طبعی، مرا جایها همچنین پیدا آمد _ منالی و راحتی_ باز این نازکی گریختم، بهم بر زدم. - عالم حق فراخنایی است، بسطی بی پایان عظیم.
- عالمِ الله نور در نور، لذت در لذت، فرّ در فرّ، کرم در کرم است.
- هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل می شود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش می شود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه اندر او و اندر سخن او قبض می بینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد می شود که از سخن آن کس گرم شده بودی، اکنون به سبب سردی او آن گرمی نمی یابی، آن شیطان است و دوزخی. اکنون هر که برین سِر واقف شود و آن معامله ی او شود، به صد هزار شیخی التفات نکند.
- دلی را کز آسمان و دایره ی افلاک بزرگترست و فراختر و لطیفتر و روشنتر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ چگونه روا باشد عالم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ همچو کرم پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گردِ نهادِ خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن! ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد!
- شادی همچو آبِ لطیفِ صاف به هر جا می رسد در حال شکوفه ی عجبی می روید. غم همچو سیلابِ سیاه به هر جا که می رسد، شکوفه را پژمرده می کند و آن شکوفه که قصدِ پیدا شدن دارد، نهلد که پیدا شود.
- من چو شاد باشم، هرگز اگر همه عالم غمگین باشند در من اثر نکند، و اگر غمگین هم باشم نگذارم که غم من به کس سرایت کند.
- من قوت آن دارم که غم خود را نگذارم که بدیشان برود؛ که اگر برود طاقت ندارند، هلاک شوند. شادی مرا طاقت ندارند، غم مرا کی طاقت دارند؟
- خدای را بندگانند که کسی طاقتِ غم ایشان ندارد، و کسی طاقتِ شادی ایشان ندارد. صراحیی که ایشان پر کنند هر باری و در کشند، هر که بخورد دیگر با خود نیاید. دیگران مست می شوند و برون می روند و او بر سر خُم نشسته.
- مرا ازین حدیث عجب می آید که: الدنیا سجن المؤمن[ دنیا زندان مؤمن است]؛ که من هیچ سجن ندیدم، همه خوشی دیدم، همه عزت دیدم، همه دولت دیدم. اگر کافری بر دست من آب ریخت، مغفور و مشکور شد. زهی من! پس من خود را چگون خوار کرده بودم! چندین گاه خویشتن را نمی شناختم. زهی عزت و بزرگی! من خود همچنان گوهری یافته در آبریزی! می پنداشتم که از آن رُسته ام! نی، حاشا و کلّا!
- در هیچ حدیث پیغامبر ع م نه پیچیدم الّا در این حدیث که الدنیا سجن المؤمن، چو من هیچ سجن نمی بینم. می گویم: سجن کو؟
- مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد. در غم شاد باشد. زیرا که داند که آن مراد در بی مرادی همچنان در پیچیده است. در آن بی مرادی امید مراد است، و در آن مراد غصه ی رسیدن بی مرادی. آن روز که نوبت تب من بودی، شاد بودمی که رسید صحت فردا. و آن روز که نوبت صحت بودی، در غصه بودمی که فردا تب خواهد بودن.
- درویش را از تُرُشی خلق چه زیان؟ همه عالَم را دریا گیرد، بط را چه زیان؟
- صوفی ای را گفتند « سر بر آر : اُنظُر اِلی آثارِ رحمة الله! » [ روم/ 50: به آثار حمت خدا بنگر]
گفت « آن آثارِ آثار است. گُلها و لاله ها در اندرون است.» - هر اعتقاد که تو را گرم کرد، آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش!
- چنان گرم باشید در آن طلب که گرمی طلبِ شما بر هر که بزند، آن کس بیفتد و با شما یار شود.
- اگر واقع شما با من نتوانید همراهی کردن، من لاابالیم [بی اعتنا و بی تفاوت]. نه از فراق مولانا مرا رنج، نه از وصال او مرا خوشی! خوشی من از نهاد من، رنج من هم از نهادِ من!
- در اندرون من بشارتی هست. عجبم می آید ازین مردمان، که بی آن بشارت شادند. اگر هر یکی را تاج زرین بر سر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه می کنیم؟ ما را آن گشادِ اندرون می باید. کاشکی اینچه داریم همه بستدندی، و آنچه آنِ ماست به حقیقت، به ما دادندی.
مرا گفتندی به خُردگی، چرا دلتنگی؟ مگر جامه ات می باید یا سیم؟ گفتمی: ای کاشکی این جامه نیز که دارم بستدیتی[ می ستدید]، و از من به من دادیتی [ و آنچه را که از من است به من می دادید.] - ایام از شما مبارک باد؛ ایام می آیند تا از شما مبارک شوند. مبارک شمایید.
- تحصیل علم جهت لقمه ی دنیاوی چه می کنی؟ این رَسَن از بهر آن است که از چَه برآیند، نه از بهر آن که ازین چَه به چاههای دگر فرو روند. در بند آن باش که بدانی من کی ام و چه جوهرم؟ و بچه آمدم و کجا می روم؟ و اصل من از کجاست؟ و این ساعت در چه ام؟ و روی به چه دارم؟
- چون خود را بدست آوردی خوش می رو. اگر کسی دیگر را یابی دست به گردن او در آور، و اگر کسی دیگر نیابی دست به گردن خویشتن در آور. چنانکه صوفی هر بامداد نواله ای در آستین نهد، و روی در آن نواله کند، گوید: ای نواله، اگر چیزی دیگر یافتم تو رَستی، و اگر نه تو به دستی.
- سبحان الله، همه فدای آدمی اند و آدمی فدای خویش.
هیچ فرمود: ولقد کَرَّمنا السموات؟ و لقد کَرَّمنا العرشَ ؟ اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد، و اگر بالای عرش روی، و اگر زیر هفت طبقه زمین، هیچ سود نباشد. درِ دل می باید که باز شود. جان کندنِ همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این می جستند.
[ اشاره است به آیه ی 70سوره ی اسراء : « ولقد کرَّمنا بنی آدمَ و حمَلناهم فی البرّ والبحر/ گرامی داشتیم آدمیان را و حمل کردیم آنان را در خشکی و در دریا»
مثنوی/ دفتر پنجم:
تـاج کَــرَّمـنـاسـت بـر فــرق سَـرَت طــوق اَعـطَـینـاکَ آویـز بـرت ] - آخر سنگ پرست را بد می گویی، که روی سوی سنگی یا دیواری نقشین کرده است؛ تو هم رو به دیواری می کنی! پس این رمزی است که گفته است محمد علیه السلام، تو فهم نمی کنی، آخر کعبه در میان عالم است، چو اهل حلقه ی عالم جمله رو با او کنند، چون این کعبه را از میان برداری، سجده ی ایشان به سوی دل همدگر باشد. سجده ی آن بر دل این، سجده ی این بر دل آن!
- آخر نزد حکما، عالم صغری نهادِ آدمی است، عالم کبری این عالم. و نزد انبیا، عالم صغری این است، و عالم کبری آدمی است. پس اُنموذجی[ نمونه] است این عالم از عالم آدمی.
- همه را در خود بینی، از موسی و عیس و عیسی و ابراهیم و نوح و آدم و حوا و ایسیه و دجّال و خضر و الیاس، در اندرون خود بینی. تو عالَمِ بی کرانی، چه جای آسمانهاست وزمین؟ لا یَسَعنی سمائی و لا ارضی، بل یَسَعُنی قلبُ عبدی المؤمنُ [ نه آسمان من گنجائی مرا دارد و نه زمین من، بلکه دلِ بنده ی مؤمنِ من است که گنجائی مرا دارد.]، در آسمانها نیابی مرا، بر عرش نیابی.
[ ایسیه نام زن فرعون است که مؤمن بود و موسی را از مرگ نجات داد. دجّال مظهر دروغ و فساد است که در آخر الزمان ظهور می کند. مولانا می گوید:
موسی و فرعون در هستی تست باید این دو خصم را در خویش جست ] - عمل عملِ دل است و خدمت خدمتِ دل است و بندگی بندگی دل است.
- آن که بر دل زند چیزی دیگر است و آن که بر دیوار زند چیزی دیگر.
- یادی است بر زبان و یادی است در جان
- طریق از دو بیرون نیست: یا از طریق گشادِ باطن، چنانکه انبیا و اولیاء، یا از طریقِ تحصیلِ علم، آن نیز مجاهده و تصفیه است. ازین هر دو بمانَد، چه باشد غیر دوزخ؟
- گفت: مَن قال لاإله الا اللهُ خالصاً مُخلصاً دَخَل الجنةَ. اکنون تو بنشین می گوی، دماغ خشک شود! او یکی است تو کیستی؟ تو شش هزار بیشی! تو یکتا شو و گر نه از یکی او ترا چه؟ تو صد هزار ذره، هر ذره به هوایی برده، هر ذره به خیالی برده!
- گفت: خدا یکی است. گفتم: اکنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقه ای، صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراگنده، پژمرده، فرو فسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست. ترا چه، چون تو نیستی.
- الله اکبر نماز از بهر قربان است نفس را، تا کی باشد اکبر؟ تا در تو تکبر و هستی هست، گفتنِ اللهُ اکبر لازم است، و قصد قربان لازم است. اکنون تا کی بت در بغل گیری به نماز آیی؟ الله اکبر می گویی، چون منافقان بت را در بغل محکم گرفته ای.
- از عالم توحید ترا چه؟ از آنکه او واحد است ترا چه؟ چو تو صد هزار بیشی. هر جزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی. تا تو این اجزا را در واحدی او درنبازی و خرج نکنی، تا او ترا از واحدی خود همرنگ کند، سرت بماناد و سِرت! سجده ی تو مقبول است.
- تو را ازقِدَمِ عالم چه؟ تو قِدَمِ خویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست، در تفحصِ حال خود خرج کن! در تفحّصِ قِدَمِ عالم چه خرج می کنی؟
شناخت خدا عمیق است؟ ای احمق، عمیق تویی. اگر عمیقی هست، تویی. - من می گویم که « دو عالَم بیش ارزی و عزیزی و مُکرَّمی.»
او می گوید « نه ، من دو پول می ارزم، بهای من دو پول است.» - هله هله، این سخن پاک ذوالجلال است و کلام مبارک اوست. اما تو چیستی؟ از آن تو چیست؟ کلام تو کدام است؟ این احادیث همه حق است و پرحکمت. آری هست، اما بیار که از آن تو کدام است؟ مرا بگو چه سخنی داری؟ نه چه سخنی دیگران گفتهاند.
- خجندی می گوید که مصیبت خاندان می دارم، مصیبت خود را فراموش کرده است!
- فی الجمله ترا یک سخن بگویم: این مردمان به نفاق خوش دل می شوند، و به راستی غمگین می شوند. او را گفتم تو مرد بزرگی، و در عصر یگانه ای؛ خوش دل شد و دست من گرفت و گفت مشتاق بودم و مقصر بودم. و پارسال با او راستی گفتم؛ خصم من شد و دشمن شد. عجب نیست این؟! با مردمان بنفاق می باید زیست، تا در میان ایشان با خوشی باشی. همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان برون می باید رفت که میان خلق راه نیست.
- اگر با مردمان بی نفاق دمی می زنی، بر تو دگر سلام نکنند. اول و آخر من با یاران طریق راستی می خواستم که بورزم بی نفاق، که آن همه واقعه شد.
- کسی نیست که با او نَفَسی بی روی پوش توان زد.
- خدای را بندگانند که ایشان همین که ببینند که کسی جامه ی صلاح پوشیده و خرقه، او را حکم کنند به صلاحیت، و چون یکی را در قبا و کلاه دیدند حکم کنند به فساد. قومی دیگرند که ایشان به نور جلال خدا می نگرند، از جنگ به در رفته، و از رنگ و بو به در رفته. آن یکی را از خرقه بیرون کنی دوزخ را شاید، دوزخ از او ننگ دارد؛ و کسی هست در قبا، که اگر قبا بیرون کنی بهشت را شاید. آن یکی در محراب نماز نشسته، مشغول به کاری که آنکه در خرابات زنا می کند به از آنست که او می کند. الغیبةُ أشدُّ منَ الزِّنا، اگر آن ظاهر شود، حد بزنند و رَست، و اگر توبه کند یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئاتِهِم حَسَنات.[ خداوند بدیهای آنان را به نیکیها مبدل می کند_ فرقان:70] امّا این اگر چنان شود به ریاضت که از لطف به هوا پرد، نرهد.
[ قبا و کلاه لباس عوّانان و مأموران دولت بود که بیشتر آدم های فاسد و تبه کار بودند.] - شما را می گویم که پنبه ها از گوش بیرون کنید، تا اسیر گفت زبان نباشید، و اسیر سالوسِ ظاهر نباشید و به هر نمایشی در نیفتید. چشم و گوش باز کنید، تا بر معامله ی اندرون مطلع باشید.
- اکنون، نفاق جَلی است و نفاقِِ خفی است. آن نفاق جَلی خود دور از ما و دور از یارانِ ما! اما آن نفاق خَفی را جهد باید کردن تا از نهاد آدمی برود.
- کافران را دوست می دارم، ازین وجه که دعوی دوستی نمی کنند. می گویند: آری کافریم، دشمنیم. اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم. اما اینکه دعوی می کند که من دوستم و نیست، پر خطر است.
- صُوَر مختلف است و اگر نه معانی یکی است. از مولانا به یاد دارم، از شانزده سال، که می گفت که خلایق همچو اعداد انگورند. عدد از روی صورت است، چون بیفشاری در کاسه، آنجا هیچ عدد هست؟ این سخن هرکه را معامله شود کار او تمام شود.
- شخصی در قضیه ای که دعوی کرده بود و گواه خواسته بودند، ده صوفی را ببرد. قاضی گفت «یک گواه دیگر بیار!» گفت« ای مولانا، واستَشهِدوا شَهیدَینِ مِن رجالِکم. من ده آوردم.» قاضی گفت « این هر ده یک گواهند و اگر صد هزار صوفی بیاری، همه یکی اند.»
- حروف منظورم را پهلویِ همدگر می نویسی، چه گونه خوش آید؟ تا بدانی که خوشی در جمعیّتِ یاران است: پهلوی همدگر می نازند و جمال می نمایند. آن که جداجدا می افتند، هوا در میانِ ایشان در می آید، آن نورِ ایشان می رود.
- وصلِ تو بس عزیز آمد. افسوس که عمر وفا نمی کند. جهانِ پر زر می باید تا نثار کنم وصلِ تو را.
- کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم، و روی بدو آورم که از خود ملول شده بودم _ تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم که از خود ملول شده بودم؟
- به هرکه روی آریم، روی از همه ی جهان بگرداند. گوهر داریم در اندرون، به هر که روی آوریم، از همه ی یاران و دوستان بیگانه شود.
- شیخ خود ندیدم، الا این قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند، نرنجد و اگر رنجد، از نقّال رنجد، این چنین کس نیز ندیدم. از این مَقام که این صفت باشد کسی را تا شیخی، صد هزار ساله راه است. الّا مولانا را یافتم به این صفت. و این که باز می گشتم از حَلَب به صحبتِ او، بنا بر این صفت بود. و اگر گفتندی مرا که « پدرت از آرزو از گور برخاست و آمد و به تلِّ باشر[ یک آبادی در جوار حلب] جهتِ دیدنِ تو و خواهد باز مُردن، بیا ببینش،» من گفتمی « گو بمیر، چه کنم؟» و ازحلب بیرون نیامدی. الا جهتِ آن، آمدم.
- آن یکی آمد که « معذور دار! چیزی نپخته ایم امروز.» گفتم « من چیزِ پخته ی تو را چه خواهم کردن؟ تو می باید که پخته شوی.»
- او گوید که پسر فلان، متابع توریزی بچه ای شد. خاک خراسان متابعت خاک تبریز کند؟ او دعوی صوفیی و صفا کند، او را این قدر عقل نباشد که خاک را اعتبار نباشد. اگر استنبولی را آن باشد، واجب باشد بر مکی که متابعت او کند. حبُّ الوطنِ من الإیمانِ، آخر مراد پیغامبر علیه السلام چگونه مکّه باشد؟ که مکه ازین عالم است، و ایمان از این عالم نیست. پس آنچه از ایمان باشد، باید که هم از این عالم نباشد،از آن عالم باشد. آن وطن حضرت خداست که محبوب و مطلوب مؤمن است.
[ حبّ الوطن من الإیمان: وطن دوستی از ایمان است. اما « این وطن مصر و عرقا وشام نیست/ این وطن شهری است کاو را نام نیست». وطن ظاهری پیغمبر(ص) مکه بود ولی مکه با ایمان چه ربطی دارد؟ مولانا در دفتر چهارم مثنوی می گوید:
از دم حبّ الوطن بگـــذر نــایست که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط این حدیث راست را کــم خـوان غـلــط ] - در عشق تو کس پای نــدارد جز من در شوره کسی تخم نکارد جز من
با دشمن و با دوست بـدت می گویم تا هیچ کست دوست ندارد جز من
آسیا می خری؟ مرا بخر تا جهت تو بگردم. آن از سنگ و آهک است، و این از پوست و گوشت و پی و رگ؛ و این را جانی و حیاتی. - روی آفتاب به مولاناست، زیرا روی مولانا به آفتاب است.
- شاهدی بجو تا عاشق شوی، و اگر عاشق تمام نشده ای به این شاهد، شاهد دیگر. جمالهای لطیف زیر چادر بسیار است. هست دگر دلربا که بنده شوی، بیاسائی.
- مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست بود، که روی در هم نهند جهت خدا، دور از هوا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصابی و قصاب نی. چنانکه این ساعت به خدمت مولانا آسوده ایم.
- جماعتی مسلمان برونان کافر اندرون، مرا دعوت کردند. عذرها گفتم. می رفتم در کلیسیا، کافران بودندی دوستان من، کافربرون، مسلمان اندرون. گفتمی: چیزی بیارید تا بخورم، ایشان به هزار سپاس بیاوردندی و با من افطار کردندی و خوردندی و همچنان روزه دار بودندی.
- مرا فرستاده اند که آن بنده ی نازنین ما میان قوم ناهموار گرفتار است، دریغ است که او را به زیان برند.
- صد هزار درم بر من خرج کنی، چنان نباشد که حرمت سخن من بداری. ای آنکه با حرمتی، بیا! و ای آنکه بی حرمتی، برو! بی حرمتی را ببر!
- هر که را دوست دارم جفا پیش آرم، اگر آن را قبول کرد من خود همچون گلوله از آنِ باشم. وفا خود چیزی است که آن را با بچه ی پنج ساله بکنی، معتقد شود، و دوست دار شود، الّا کار جفا دارد.
- آن شیخ را که ترش بینی بدو پیوند، و در او گریز، تا شیرین شوی که پرورش تو در آن ابر است. انگور و میوه در آن ابر پرورده شود.
- سالها بگذرد که یکی را از ناگه دوستی افتد که بیاساید.
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفـتاب لعـل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبـه دانــه زیر خاک ستر گردد عورتی را یا شـهـیدی را کـفن - خوب گویم و خوش گویم، از اندرون روشن و منوَّرم، آبی بودم بر خود می جوشیدم، و می پیچیدم و بوی می گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد، اکنون می رود خوش و تازه و خرم…
[ مولوی:
دلا می جوش همچون موج دریا که چون دریا بیارامد بگندد.] - لا شک با هرچه نشینی و با هرچه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخسیتگی[ قبض و دل گرفتگی]در آید، در سبزه و گل نگری تازگی در آید. زیرا همنشین، ترا در عالَم خویشتن کشد. و ازین روست که قرآن خواندن دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روح تو جمع شود و همنشین شود.
- آخر من ترا چگونه رنجانم، که اگر بر پای تو بوسه دهم، ترسم که مژه ی من در خلد، پای ترا خسته کند!
- مرا در این عالم با این عوام هیچ کاری نیست، برای ایشان نیامده ام. این کسانی که رهنمای عالم اند به حق، انگشت بر رگ ایشان می نهم.
- من مرید نگیرم، من شیخ می گیرم، آنگاه نه هرشیخ، شیخ کامل.
- چنانکه گفت هارون الرشید که این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصه ی عشق او را عاشقان آینه ی خود ساخته اند. خرج بسیار کردند و حیله ی بسیار، و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها بر افروخته، درو نظر می کرد ساعتی، و ساعتی سر پیش می انداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطه ی سخن در روی او آن چیز ظاهر تر شود. رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: بلی، لیلی منم، اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سَرِ مجنون است در سَرِ تو نیست.
و کیفَ تَری لیلی بعینٍ تَری بها سواها و ما طَهَّرتَها بالمَدامعِ
[ چگونه می توانی با همان چشم که دیگران را می بینی لیلی را هم ببینی و تو آن چشم را به اشک شستشو نداده ای.]
مرا به نظر مجنون نگر . محبوب را به نظر مُحب نگرند. خَلَل از اینست که خدا را به نظر محبت نمی نگرند، به نظر علم می نگرند، و به نظر معرفت، ونظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست.
[ این قصه را فریدالدین عطار در مصیبت نامه و مولانا در دفتر اول مثنوی آورده اند. روایت مثنوی چنین است:
گفت لیلی را خلیفه کان توئی کز تو مجنون شـد پریــشـان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چون تو مجنون نیستی] - عاشقانت برِ تو تحفه اگر جان آرند به سرِ تو که هم زیره به کرمان آرند
زیره به کرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آب روی آرد؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بی نیاز است تو نیاز ببر، که بی نیاز نیاز دوست دارد، به واسطه ی آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو بپیوندد و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچید، که یحبُّونه تأثیر یحبُّهم است.
[اشاره است به آیه 54 سوره مائده: « … خداوند به زودی قومی را می آورد که دوست شان دارد و آنان نیز خدای را دوست دارند.» شمس می گوید اینکه یحبّهم را مقدّم بر یحبّونه ذکر کرده دلیل است بر آنکه عشق حق در گرو جاذبه ی عنایت خود اوست. چه محبت حق سلسله جنبان محبت بنده است. اگر یحبُّهم حاصل باشد یُحبّونَهُ خود حاصل می شود.] - این شیطان را هیچ چیز نسوزد، الا آتشِ عشقِ مردِ خدا. دگر همه ریاضتها که بکنند او را بسته نکند، بلکه قویتر شود؛ زیرا که او را از نار شهوات، آفریده اند، و نار را نور نشانَد. که نورُکَ اَطفَأ ناری.
[« نور تو آتش مرا خاموش کرد.» پاره ای است از یک روایت که دوزخ می گوید ای مؤمن بگذر که نور تو آتشمرا خاموش کرد.
مصطفی فرمود از قول جحـیم که به مؤمن لابه ور گردد زبیم
گویدش بگذر زمن ای شاه زود زانکه نـورت سـوز نارم را ربـود] - عشق ار چه بلای روزگار است خوش است و ین باده اگر چه پرخــمارست خوش است
ورزیدن عشق اگر چـه کاری صـعب است چون با تو نگاری سر و کار است خوش است - ای جان وجهان چه خوش است، شمشیر از تو و گردن از من! خوشیهای عالم را قیمت کرده اند که هر یکی به چند است. ای جان این ناخوشی به چند است؟
گفتی که خمار من به صد خم شکند یک جرعه چشیدی و چنین مست شدی! - دریای کرم موج می زند هر چه از او خواهی می دهد. هر یکی چیزی می پرستند: یکی شاهد، یکی زر، یکی جاه. هذا ربّی می گویند، لاأحبّ الآفلین نمی گویند! ابراهیم می گوید: لا أحبّ الآفلین. کو ابراهیم صفتی که به زبان حال گوید: لا أحبّ الآفلین؟ [ انعام/ 76 : من فرو روندگان را دوست ندارم.]
- اگر حقیقت شرع بجویی پس شریعت است، و طریقت است، و حقیقت. شریعت چون شمع است. مقصود و معنی شمع آن است که جایی روی. آن گاه که شمع بود، به راستی بدان قناعت کنی. هی آن را فتیل می سازی و بر می کُنی و در آن می نگری راهی نروی، فایده کند؟
[مولانا این بیان شمس را در مقدمه ی دفتر پنجم مثنوی آورده است: « شریعت همچو شمع است، ره می نماید، وبی آنکه شمع به دست آوری راه رفته نشود، و چون در راه آمدی آن رفتن تو طریقت است و چون رسیدی به مقصود، آن حقیقت است.»]
- بدان که تعلّم نیز حجاب بزرگ است. مردم در آن فرو می رود گویی در چاهی یا در خندقی فرو رفت. و آنگاه، به آخر پشیمان. که داند که او را به کاسه لیسی مشغول کردند تا از لوتِ باقی ابدی بمانَد. آخر، حرف و صوت کاسه است.
- وَابتَغوا مِن فَضلِ الله [جمعه/10 : واز فضل خدا بجویید.]، فضل زیادتی باشد، یعنی از همه زیادت. به فقیهی راضی مشو، گو زیادت خواهم؛ از صوفیی زیادت، از عارفی زیادت، هرچه پیشت آید از آن زیادت. از آسمان زیادت…
- قومی باشند که آیة الکرسی خوانند بر سرِ رنجور و قومی باشند که آیة الکرسی باشند.
- در سایه ی ظلّ الله درآیی، از جمله ی سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حیّ قیوم آگاهی یابی. مرگ ترا از دور می بیند، می میرد. حیات الهی یابی. پس ابتدا آهسته، تا کسی نشنود. این علم به مدرسه حاصل نشود، و به تحصیل شش هزار سال که شش بار عمر نوح بود بر نیاید. آن صدهزار تحصیل چندان نباشد که یک دم با خدا بر آرد بنده ای به یک روز.
- آن دانشمند روزی بیدار شد، هر چه داشت از رخت و کتاب یغما داد کردن. و می گشت و می نالید و می گفت: أذهبنا عُمرَنا فی الایلاء والظِّهار، و ألقینا کتابَ اللهِ وراءَ ظهورِنا، فماذا نُجیبُ ربَّنا إذا سألَنا عن عُمرنا فیما أفنَینا، و عن بَصَرِنا أیشَ أبصَرنا، و عن سَمعِنا أیشَ سَمِعنا، وعن فُؤادِنا فی أیشَ تَدَبَّرنا.
[ « عمر خود را در بحث ایلاء و ظهار بسر بردیم و کتاب خدا را به پس پشت خود انداختیم. جواب ما چه خواهد بود وقتی که خدا بپرسد که زندگی در چه تباه کردیم و با چشم و گوش خود چه دیدیم و چه شنیدیم و در دل خود چه اندیشیدیم؟»
ایلاء: سوگند خوردن مرد است که به زن خود نزدیکی نکند، و ظهار خطاب مرد است به زن خود که تو بر من چون پشت مادرم یا پشت خواهرم هستی. ایلاء و ظهار موجب کفاره می شود.] - مرا رساله ی محمد رسول الله سود ندارد، مرا رساله ی خود باید. اگر هزار رساله بخوانم که تاریکتر شوم.
- اغلب دوزخیان ازین زیرکان اند، ازین فیلسوفان، ازین دانایان؛ که آن زیرکی ایشان حجاب ایشان شده؛ از هر خیالشان ده خیال می زاید، همچو نسل یأجوج. گاهی گوید راه نیست، گاهی گوید اگر هست دور است. چنانست حُفَّتِ الجنَّةُ بالمَکارِه [گرداگرد بهشت را چیزهای ناخوشایند فراگرفته است_حدیث]. گِرد بر گِرد باغ بهشت خارستانست. اما از بوی بهشت که پیشباز می آید، و خبر معشوقان به عاشقان می آرد، آن خارستان خوش می شود. و گِرد بر گِردِ خارستانِ دوزخ همه ره گل و ریحانست. اما بوی دوزخ پیش می آید، آن رهِ خوش نا خوش می نماید. اگر تفسیر خوشی این ره بگوئیم بر نتابد.