شهادت میدهم مسافرخانهای که در پاریس بود بوی نم داشت اگر عشق نبود
ما از سرما میمردیم دستهای شبانهی تو مرا گرم میکرد از پنجرهی مسافرخانه
پاریس را میدیدم با عجله داشت بیدار میشد برای ما بیداری پاریس اهمیت
نداشت چراغهای خیابان تکتک خاموش میشدند آرامش در فنجان شیر و قهوه
مانده بود شیر و قهوه سرد میشد ما خیابانهای پاریس را نگاه میکردیم شیر و
قهوه را فراموش کرده بودیم خیلی ساده حرف میزدیم کلمات قلمبه سلمبه را
گذاشته بودیم برای شاعران قدیمی و مهجور ما خیلی ساده حرف میزدیم کبوتر
را کبوتر میگفتیم ابر را ابر میگفتیم گاهی که کلمهی عشق را میگفتیم دچار
لکنت زبان میشدیم اهمیت نداشت ما در پاریس در مسافرخانه روبهروی هم
نشسته بودیم نور اتاق کم بود برای ما فرقی نمیکرد نور کم باشد یا زیاد باشد
من در اتاقی در مسافرخانه در پاریس که دیوارهای نمور داشت خیلی ساکت بودم
تو هم همیشه کم صحبت میکردی من دیگران را نمیدانم اما آن مسافرخانه و
آن اتاق نمور در پاریس برای من حدس و گمان برای جهان شد آن روز صبح از خواب بیدار شدیم
همه چیز تازه و جوان بودند باران و سر و صدای هواپیما میخواستند
ما را از هم بربایند چه خوب بود ما ساده حرف میزدیم هواپیماها سرانجام ما را ربودند
امروز باران میبارد بارانهای تهران توأم با تو نیست فقط باران است.
بازدید: 298