شب سردی است و من افسرده راه دوری است و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده میکنم ، تنها، از جاده عبور دور ماندند ز من آدمها سایهای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غمها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصهها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است شاعر: سهراب سپهری