عشق یک واژه نیست؛ یک معناست
نردبانی به عالم بالاست
مرگ، با زندگی، گره چون خورد
عشق، در عمق آینه پیداست
هنر مردن است آیا عشق
که چنین جادُوانه و زیباست؟
مردن و باز زیستن در مرگ
راستی را که حالتی والاست!
واژه ای مبهم است و بی معنی
لیک تنها تجلی معناست
ورطه ای جادوانه بهر سقوط
که سقوطش عروج بر بالاست
ساختن ایزدی ز همچو خودی
جاودان کردن هوا و هباست
عشق، آغاز می شود با تن
به کجا می رسد؟ خدا داناست!
خود عبوری ست از در ممنوع
آن دری که حضور در فرداست
بی زمان است این جزیره عشق
گرچه در عرصه زمان پیداست
گل سرخی که صبح رستاخیز
مایه مستی مشام خداست
حسد و رشک آتش افروزش
زندگی بخش آن تحمل هاست
عادت و ابتذال دشمن اوست
که رسیدن در آن، تباهی ماست
عشق، جان آفریدن است از تن
گرچه پایان آن تنی تنهاست
عطشی بهر نیم زاد نهان
که رسیدن به او تمنّی ماست
عشق، گم کردن من و تو و اوست
هرچه گم کرده ا ی همه آن جاست