آرام باش عزیز من آرام باش حکایت دریاست زندگی – شمس لنگرودی

آرام باش عزیز من
آرام باش.
حکایت دریاست زندگی،
گاهی درخشش آفتاب،
برق و بوی نمک،
ترشح شادمانی،
گاهی هم فرو می‌رویم،
چشم‌های‌مان را می‌بندیم،
همه جا تاریکی است.
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم
و تلالو آفتاب را می‌بینیم
زیر بوته‌ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود.
چه می گذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می گذرد در خیالم
که قل قل نور از رگ هایم به گوش می رسد
چه می گذرد در سرم
که جر جر توفان بند شده در گلویم می لرزد

سراسر نام ها را گشته ام
و نام تو را پنهان کرده ام
می دانم شبی تاریک در پی است
و من به چراغ نامت محتاجم
توفان هایی سر چهار راه ها ایستاده اند و
انتظار مرا می کشند
و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را به سمت خانه ی تو گیج کرده ام
گل آفتابگردان وان گوگ
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است
که مثل پلنگی به دامن زندگی درافتم
قرص ماه حل شده در آسمان

چه می گذرد در کتابم
که درختان بریده بر می خیزند
کاغذ می شوند
تا از تو سخن بگویم

چه می گذرد در سرم
که بر نک پا قدم بر می دارند ببر و خدا
در خیالم
چمخاله .
آسمان درخشان .

 - مادر !
من یک ستاره می خواهم .

- این ها مال خداست پسرم
تو باید ساکت بنشینی .

 - مادر !
می خواهم سوار قایقی بشوم
و همه ی دریاها را بگردم .

- دریا را اعتباری نیست پسرم
تا نیم ساعت دیگر خدا می داند که چه توفانی خواهد شد .

بعد
دریا
ترا چون مرجانی با خود می برد
تو باید ساکت بنشینی .

 - مادر !
بگذار ، بر ساحل نمناک ، رو در روی فرشتگان بخوابم .

- پسرم !
این ها که در لباس های معطر دهانه ی دریا را پر کرده اند

ترا با خود می برند
بعد
من
دیگر پسری ندارم
تو باید ساکت بنشینی .

- مادر !
پیراهن روشنی مثل پیراهن این پسر می خواهم .
- از ململ ماه و کتان ستاره ها پیرهنت را می دوزم پسرم
تو باید ساکت بنشینی .

آرام
دست در دست هم
به جانب خانه باز می گردند ؛

مادر
نسیم شکسته یی ، که رو در رویِ ستاره ی بخت اش آه می کشد

پسر
موج ستارگان و پیراهن روشنی
که بر زورق شوخ ساحلِ ناپیدا تاب می خورد . 


آن که از برابرمان گذشت‌و باز نیامد، نه زمان، که تو بودی
امروز هم صبح و پرندگان در زدندو پاسخی نشنیدند
امروز هم صدای پای رهگذران را شنیدیم و تو خاموش بودی
امروز هم درست ساعت هشت کرکره ها را کشیدیم لا به لای سرخس ها و گلابی ها آنجا که تو خوابیده بودی، زمان بود تخت بود، تو نبودی
دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان بر میخیزند و خوابالوده دهان مرا میجویند
تا از تو سخن بگویم

کجای جهان رفته ای

نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سوئی ریخته است
باز نمیگردی، میدانم
و شعر
چون گنجشک بخار آلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی بدل خواهد شد.
1 دیدگاه
  1. faridnasar84@gmail.com
    faridnasar84@gmail.com
    10 اکتبر, 2023-17:35

    خیلی عالی …

    پاسخ
ایمیل محفوظ می ماند.