من نمی دانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست .
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد .
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید .
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد .
چترها را باید بست .
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید دید .
عشق را ، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید .
زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد ، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ء ” اکنون ” است .
رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی است .
روشنی را بچشیم .
شب یک دهکده را وزن کنیم ، خواب یک آهو را .
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم .
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ء ذایقه را باز کنیم .
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد .
و نگوییم که شب چیز بدی است .
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .
صبح ها نان و پنیرک بخوریم .
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلم .
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند .
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت .
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت .
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ء پرواز دگرگون می شد .
و بدانیم که پیش از مرجان ، خلئی بود در اندیشه دریاها .
و نپرسیم کجاییم ،
بو کنیم اطلسی تازه ء بیمارستان را .
و نپرسیم که فواره ء اقبال کجاست .
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است .
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی ، چه شبی داشته اند .
پشت سر نیست فضایی زنده .
پشت سر مرغ نمی خواند .
پشت سر باد نمی آید .
پشت سر پنجره ء سبز صنوبر بسته است .
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است .
پشت سر خستگی تاریخ است .
پشت سر خاطره ء موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .