ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون دگربار دگربار چه سوداست خدایا نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها غریبست غریبست ز بالاست خدایا خموشید خموشید که تا فاش نگردید که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما
سینههای عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بیشما
بشنو از ایمان که میگوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بیشما
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بیشما
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بیشما
جانهای مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بیشما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بیشما
جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک میزنند چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی میشود با دشمن تو مو به مو دندان چرا
بی خط و بیخال تو این عقل امی میبود چون ببیند آن خطت را میشود خط خوان چرا
تن همیگوید به جان پرهیز کن از عشق او جانش میگوید حذر از چشمه حیوان چرا
روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا
کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا
هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا
هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست گنج حق را مینجویی در دل ویران چرا
بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا
گیرم این خربندگان خود بار سرگین میکشند این سواران باز میمانند از میدان چرا
هر ترانه اولی دارد دلا و آخری بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
بروید ای حریفان بکشید یار ما را به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
رو ترش کن که همه روترشانند این جا کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا
آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا
تا که هشیاری و با خویش مدارا میکن چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا
ساغری چند بخور از کف ساقی وصال چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ
گرد آن نقطه چو پرگار همیزن چرخی این چنین چرخ فریضهست چنین دایره را
بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما
سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی
چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا
ما به دریوزه حسن تو ز دور آمدهایم ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا
ماه بشنود دعای من و کفها برداشت پیش ماه تو و میگفت مرا نیز مها
مه و خورشید و فلکها و معانی و عقول سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا
غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا
سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی - آتشی از عشق در خود برفروز/ سربهسر فکر و عبارت را بسوز
3 جولای, 2024-02:49[…] هر ترانه اولی دارد دلا و آخری […]