ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی کان کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را «سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو» ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را سعدی
زنگ خور گوشی .. قلاب همایون شجریان و سه تار سهراب پورناظری