آرش گفت : زمین کوچک است . تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم .
به آفرید گفت : بیا عاشق شویم . جهان بزرگ خواهد شد ، بی تیر و بی کمان .
به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره ؛ کمانش دلش بود و تیرش عشق .
به آفرید گفت : از این کمان تیری بینداز ، این تیر ، ملکوت را به زمین می دوزد .
آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت .
آرش گفت : جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان . وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری . اما وقتی عیاری ، خودت تیری ؛ پرتاب می شوی ؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد .
به آفرید گفت : کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان .
آن گاه کمان دل و تیر عشق را به آرش داد .
و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره .
و تیری انداخت . تیری که هزاران سال است می رود .
هیچ کس اما نمی داند که اگر به آفرید نبود ، تیر آرش این همه دور نمی رفت